Sunday, January 21, 2007

چه خوب که ما سوپرمن نیستیم

چند شب پیش فیلم بازگشت سوپرمن را تماشا میکردم که برای خود من بازگشتی به دوران کودکی بود که قهرمانهایمان همین سوپرمن و بتمن و اسپایدرمن و بقیه ی من ها بودند! از بین همه ی این قهرمانها سوپرمن با بقیه فرق داشت. مردی خوش قیافه و قوی هیکل که زور زیادی داشت، همه چیز رااز فاصله ی دور میشنید و میدید، به همه کمک میکرد، همه دوستش داشتندو ... آن زمان دوست داشتیم مثل او پرواز کنیم، کسی هویتمان را نداند،، نیروی خارق العاده داشته باشیم و الی آخر. حالا که درست فکر میکنی و از هیجانات کاذب فاصله گرفته ای می بینی چه خوب شد که سوپرمن نیستی. بیچاره وقت آزاد که ندارد، همه اش باید به مشکلات مردم رسیدگی کند، بعدش هم کو آدم قدرشناس؟ تازه حساب کنید شما سوپرمن باشید و بخواهید در شهری مثل تهران به مردم کمک کنید. همان روز اول جان از دماغ مبارک در می رود. دوم اینکه اگر در این هوای آلوده پرواز کنید روز دوم بر اثر استنشاق گازهای سمی روانه ی بیمارستان میشوید( البته لباستان را هم باید هر روز به خشکشویی ببرید یا بدهید آن را در تشت برایتان بشویند). سوم اینکه زندگی شخصی ندارید و دستتان هم هیج وقت به دختره نمیرسد، فقط دورادور برای هم قروقمیش میایید! در ضمن گیریم جناب آقای سوپرمن (یا به قول یکی از دوستان سوپرمند!) تشریف آورد تهران. چکار میخواهد بکند؟ کوپن فروشی؟ مسافرکشی؟ در بهترین شرایط میتواند باشگاه بدنسازی تاسیس کند. راستی به نظر شما اگر سوپرمن به تهران بیاید چه خواهد کرد؟

Wednesday, January 17, 2007

کیمیا خاتون

کیمیا خاتون عنوان رمانی است از خانم سعیده قدس که رابطه ی شمس تبریزی و مولانا را پس زمینه ی وقایع خود قرار داده. خود نویسنده در باره ی کتاب چنین می نویسد : " کیمیا خاتون دختر محمدشاه ایرانی و کراخاتون، زیباروی اکدشانی، که پس از مرگ شوهرش به عنوان همسر دوم به عقد و ازدواج محمد جلال الدین بلخی درآمده بود، پس از ازدواج مادرش ساکن حرم مولانا شد و داستان حیرت انگیز زندگی وی بالمال نگاهی نیز به بخشی از زندگی واقعی، خانوادگی و به عبارت دیگر بعد انسانی حیات مولانا دارد، یعنی آن بخش از زندگی او که همواره در سایه ی عظمت ابعاد روحانی، عرفانی و فراانسانی شخصیتش به محاق فراموشی سپرده شده. از همین روی است که هرچند این رمان تاریخی برداشتی خیال پردازانه از یک ماجرای واقعی میباشد، سعی بسیار رفته تا واقعی ترین تصویر خیالی ارائه گردد." البته وقتی به این بخش از زندگی مولانا در کتاب پله پله تاملاقات خدا نوشته ی دکتر زرین کوب مراجعه کردم متوجه وفاداری رمان خانم قدس به وقایع تاریخی شدم. اما اینجا نویسنده با استفاده از راوی اول شخص همدردی و همراهی خواننده را برمی انگیزد و تعبیری ملودراماتیکتر و زنانه تر به دست میدهد و هرچند در جاجای کتاب اشاراتی به تعابیر عرفانی شمس میشود و حتی در دو فصل روایت داستان را به او میسپارد تا شاید تعادل برقرار گردد، اما تصویری که پیشاپیش و در نهایت از او عرضه میشود چنان او را نزد خواننده منفور میکند که تصویر عرفانی او را (که شاید ساخته و پراخته ی جامعه ی مردسالار ایرانی است) به کل مخدوش میکند. شمس این کتاب پیرمردی هوسباز و خانمان برانداز و توجیه کننده است که به ماری افسونگر میماند تا به عارفی فرهیخته. داستان از سه زاویه نگرش مختلف سود میبرد که یکی دانای کل و دوتای دیگر سوم شخص (کیمیا خاتون و شمس) هستند. خانم قدس از دیدگاهی روانشناسانه استفاده میکند که باعث آشنایی زدایی با داستان آشنای مرید و مراد میشود و ما را با زاویه ی خاکی تر این ماجرا آشنا میکند. داستان تلخ است اما داستان بسیاری از زنان دیار ما تلخ بوده و متاسفانه هنوز هم هست. به هرحال نگاه انسانی به شخصیتهای افسانه ای و اسطوره ای خود دیدگاهی تازه به خواننده میدهد.ف

Saturday, January 13, 2007

ادامه ی فرمایشات جناب کاپیتان

این هم بخش دوم اظهار لطف به شیوه ی کاپیتان هادوک. البته هر کدوم از این بد و بیراهها در موقعیتی که گفته شده خیلی بانمکتر از آب در می آید.ف

cannibals! آدمخوارها
duck-billed platypus! پلاتی پوس منقار اردکی
jellied-eel! مارماهی منجمد
liquorice! شیرین بیان
ruffain! گردن کلفت
vermicellis! رشته فرنگی ها
lily-livered bandicoots! راهزنهای بزدل
hooligans! اوباش صفتها
pithecanthropuses! انسانهای میمونی
carpet-sellers! فرش فرشها
numbskulls! بی شعورها
troglodytes! غارنشینها
freshwater swab! اسفنج آب شیرین
anthropophagus! آدمخوارها
body-snatchers! جسددزدها
misguid missle! موشک اشتباهی
promaniac! آتش افروز
big-head! خود پسند
poltroons! بزدل

Tuesday, January 09, 2007

چنین گفت کاپیتان هادوک


ماجراهای تن تن و میلو یکی از سری کتابهای مورد علاقه ی خیلی از ما در دوران کودکی (و حتی بزرگسالی) بوده و هست. این مجموعه جذابیتهای زیادی دارد و البته حرف و حدیثهای زیادی هم پیرامون آن هست که اگر عمر و وقتی بود می خواهم کتابی در این باب ترجمه کنم. من شخصاً از کودکی عاشق شخصیت کاپیتان هادوک بودم. دریانورد بددهن و خوش قلبی که از کتاب خرچنگ پنجه طلایی وارد ماجرا میشود و علاقه ی خاصی به نوشیدن آب طالبی! دارد. یکی از بامزه ترین جنبه های شخصیت او ناسزاهای خاص و بامزه ی اوست که یادم هست در ترجمه ی فارسی اولین سری کتابها بسیار عالی و بانمک ترجمه شده بود. به هرحال الان این ترجمه ها را ندارم ولی به فهرستی از فحشهای کاپیتان هادوک دوست داشتنی دسترسی پیدا کردم و برای تغییر ذائقه و کمی خنده آنها را با معادل فارسی شان در اینجا می آورم. البته زبان اصلی کتاب فرانسه بوده و در واقع مترجم انگلیسی این کلمات را به عنوان معادل ناسزاهای فرانسوی به کار برده. بعضی از این فحشها از نظر زبانشناختی قابل بررسی و تحقیق هستند! پس این شما و این بخش اول فرهنگ فحش هادوک.ف

toffee-noses! از دماغ فیل افتاده ها
hydrocarbon! هیدروکربن
caterpillars! هزارپاها
centipede! سم دار فردانگشتی
moth-eaten marmot! موش خرمای بیدزده
pockmark! جای آبله
woodlice! شپش چوب
road-hogs! راننده های متجاوز
turncoats! نان به نرخ روز خورها
sea-gerkin! خیار دریایی
harlequin! لوده ی بدلباس
blackamoor! سیاه زنگی
vivisectionist! کالبدشکاف
bootlegger! قاچاقچی الکل
bagpiper! نوازنده ی نی انبان
fuzzy-wuzzy! سرباز سودانی
logarithm! لگاریتم
black-beetles! سوسکای سیاه
artichoke! کنگر فرنگی

و البته این فهرست ادامه خواهد داشت. شما هم اگر چیزی به یاد دارید بنویسید.ف

Saturday, January 06, 2007

مرثیه

مرثیه ای برای آشنایانی که در این پاییز و زمستان جان دادند. چه پاییز تلخی بود امسال، چرا که خیلی ها که میشناختم رفتند، البته هر فصلی برای هر کسی میتواند تلخ یا شیرین باشد اما من هیچ فصلی را به این تلخی به یاد ندارم.ف


غایب از نظر

نه گاو نرت باز میشناسد، نه انجیر بن
نه اسبان، نه مورچگان خانه ات
نه کودک بازت میشناسد، نه شب
چرا که تو دیگر مرده ای

نه صلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی
حتی خاطره ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چرا که تو دیگر مرده ای

پاییز خواهد آمد با لیسک ها
با خوشه های ابر و قله های درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مرده ای

چرا که تو دیگر مرده ای
همچون تمامی مردگان زمین
همچون همه ی آن مردگان که فراموش میشوند
زیر پشته ای از آتشزنه های خاموش

هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهره ی تو را و لطف تو را
کمال پختگی معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی تو بود

از: مرثیه ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس
سروده ی فدریکو گارسیا لورکا
به روایت احمد شاملو

Tuesday, January 02, 2007

پایان خوش

سال 2006 پایان خوشی داشت. البته نباید از مرگ کسی شاد شد، ولی وقتی دو دیکتاتور(پینوشه و صدام) از کره ی خاکی محو میشوند جای بسی امیدواری است. صحنه ی اعدام صدام را که میدیدم خاطرات سالهای دور در ذهنم تداعی شد. آن روزها که در کرمانشاه بودیم و شهر هر روز بمباران و موشکباران میشد. روزی که در مدرسه بودیم و پالایشگاه کرمانشاه که روبروی مدرسه ی ما بود بمباران شد و همه ی بچه ها که در حیاط مدرسه روی زمین دراز کشیده بودند نزدیکی مرگ را حس کردند. آن روزهای سرد که در دامنه ی کوههای زاگرس سپری شد، چرا که شهر مدام بمباران میشد و مردم به کوهها پناه آورده بودند ...و حتی سالها بعد در دوران سربازی در کردستان که آتش بس برقرار شده بود ولی خطرات دیگری هنوز منطقه را تهدید میکرد. اتفاقاً ما در نزدیکی سردشت بودیم، شهری که در دوران جنگ بمباران شیمیایی شده بود. با این همه نمیدانم چرا با دیدن صحنه ی اعدام صدام و خبر مرگ او هیچ احساسی به من دست نداد. مثل شخصیت اول رمان بیگانه آلبرکامو شده بودم که در سردرگمی و بی احساسی خاصی گرفتار بود. شاید با گذشت این همه سال آن روزهای سخت به نظر مثل یک فیلم سینمایی یا کابوس می آید و بعضی وقتها با خود میگویی آیا واقعاً اتفاق افتاده است. و از تقدیر در عجب می مانی که چگونه جان سالم به در برده ای. به هر حال سال جدید شروع شده و باید به آینده نگاه کرد. امید همیشه بزرگترین انگیزه ی زندگی است.ف