Tuesday, January 02, 2007

پایان خوش

سال 2006 پایان خوشی داشت. البته نباید از مرگ کسی شاد شد، ولی وقتی دو دیکتاتور(پینوشه و صدام) از کره ی خاکی محو میشوند جای بسی امیدواری است. صحنه ی اعدام صدام را که میدیدم خاطرات سالهای دور در ذهنم تداعی شد. آن روزها که در کرمانشاه بودیم و شهر هر روز بمباران و موشکباران میشد. روزی که در مدرسه بودیم و پالایشگاه کرمانشاه که روبروی مدرسه ی ما بود بمباران شد و همه ی بچه ها که در حیاط مدرسه روی زمین دراز کشیده بودند نزدیکی مرگ را حس کردند. آن روزهای سرد که در دامنه ی کوههای زاگرس سپری شد، چرا که شهر مدام بمباران میشد و مردم به کوهها پناه آورده بودند ...و حتی سالها بعد در دوران سربازی در کردستان که آتش بس برقرار شده بود ولی خطرات دیگری هنوز منطقه را تهدید میکرد. اتفاقاً ما در نزدیکی سردشت بودیم، شهری که در دوران جنگ بمباران شیمیایی شده بود. با این همه نمیدانم چرا با دیدن صحنه ی اعدام صدام و خبر مرگ او هیچ احساسی به من دست نداد. مثل شخصیت اول رمان بیگانه آلبرکامو شده بودم که در سردرگمی و بی احساسی خاصی گرفتار بود. شاید با گذشت این همه سال آن روزهای سخت به نظر مثل یک فیلم سینمایی یا کابوس می آید و بعضی وقتها با خود میگویی آیا واقعاً اتفاق افتاده است. و از تقدیر در عجب می مانی که چگونه جان سالم به در برده ای. به هر حال سال جدید شروع شده و باید به آینده نگاه کرد. امید همیشه بزرگترین انگیزه ی زندگی است.ف

2 comments:

Anonymous said...

يك نادان براي حل كردن مشكلاتش جنگ را انتخاب ميكند. صدام يك نادان بود. نادان به معني كامل كلمه. از مرگش هيچ احساسي ندارم ولي هنوز از ناداني ميترسم و متنفرم.

Anonymous said...

منم از همون اول دستگیریش هیچ احساسی نداشتم . بعد از شنیدن به درک واصل شدنش هم همین طور
چند بار کشتنش می تونه جوابگوی اون همه عزیز که از خیلی ها گرفت و اون همه ترس و وحشتی که ایجاد کرد و حماقت های دیگه ش باشه ؟ کاش هزارتا جون می داشت تا پیش مرگ عزیزای دیگه بشه . مثلاً به جای ناصریا یه بار دیگه می مرد و اونی که دوستش داشتیم نمی رفت ...
از اون رمانی که تو پست قبلی معرفی کردید خیلی خوشم اومد . باید خیلی خوندنی باشه . آخی ... دلمم برای هنکی جون تنگ شده
شاد و پیروز باشید