مرثیه ای برای آشنایانی که در این پاییز و زمستان جان دادند. چه پاییز تلخی بود امسال، چرا که خیلی ها که میشناختم رفتند، البته هر فصلی برای هر کسی میتواند تلخ یا شیرین باشد اما من هیچ فصلی را به این تلخی به یاد ندارم.ف
غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد، نه انجیر بن
نه اسبان، نه مورچگان خانه ات
نه کودک بازت میشناسد، نه شب
چرا که تو دیگر مرده ای
نه صلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی
حتی خاطره ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چرا که تو دیگر مرده ای
پاییز خواهد آمد با لیسک ها
با خوشه های ابر و قله های درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مرده ای
چرا که تو دیگر مرده ای
همچون تمامی مردگان زمین
همچون همه ی آن مردگان که فراموش میشوند
زیر پشته ای از آتشزنه های خاموش
هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهره ی تو را و لطف تو را
کمال پختگی معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی تو بود
از: مرثیه ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس
سروده ی فدریکو گارسیا لورکا
به روایت احمد شاملو
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
5 comments:
" اشتهای تو را به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی تو بود " .....
چه برازنده کسی است که این روزا اندوهناکشم
.........
انتخاب خوبی بود.
دیگه چه فرقی می کنه دوستانی باشنند یا نه؟ آفتابی بدرخشد یا نه؟
و یا دوستی در وصف من شعر بسراید
وقتی که مرده باشم
بسيار متاسفم كه غمگين هستي. به اميد روزهاي بهتر
ممنون از همه ی دوستان برای نوشته های قشنگشون. و ببخشید که این اندوه رو تعمیم دادم. قول میدم نوشته ی بعدی شادی آور باشه تا جبران این یکی رو بکنه. خودم همیشه سعی کرده م با خنده به جنگ غم برم، ولی بعضی وقتا نمیشه.ف
Post a Comment